معنی از بپا کردنی ها
حل جدول
لغت نامه دهخدا
بپا. [ب ِ] (ص مرکب) مستقر. برجای. ایستاه. مقیم. برپای. بپای.
- بپا باش، برخیز. بایست. (از ناظم الاطباء). رجوع به بپای شود.
- بپا بودن، برقرار بودن. برجا بودن. ایستاده بودن.
بپا. [ب ِ پا / ب ِپ ْ پا] (ص مرکب) که پاس چیزی نگاهدارد. پاینده. پاسبان. حافظ. حارس. نگهبان. (یادداشت مؤلف). || (درتداول زنانه) رقیب. ناظر. که زاغ کسی را چوب زند. که مراقب حرکات دیگری باشد. || (فعل امر) امر از پاییدن. مراقب باش. باخبر باش.
کردنی
کردنی. [ک َ دَ] (ص لیاقت) هر چیز که لایق و شایان کرده شدن وبجا آورده شدن باشد. (ناظم الاطباء). درخور کردن. (یادداشت مؤلف). قابل اجرا. انجام دادنی. مقابل ناکردنی و نکردنی. (فرهنگ فارسی معین). || که کردن آن ضرور و واجب است. (یادداشت مؤلف):
همان کردنیها چو آمد پدید
به گیتی جز از خویشتن کس ندید.
فردوسی.
کنون کردنی کرد جادوپرست [ضحاک]
مرا برد باید بشمشیر دست.
فردوسی.
چو آن کردنی کارها کرد راست
ز سالار آخور خری ده بخواست.
فردوسی.
هرچند بر آن اعتماد نباشد ناچار کردنی است. (تاریخ بیهقی ص 85).
فرمان تو کردنی است دانم
خواهم که کنم نمی توانم.
نظامی.
|| ممکن. (ناظم الاطباء).
- ناکردنی، غیرضرور. غیرواجب:
چرا از پی سنگ ناخوردنی
کنی داوریهای ناکردنی.
نظامی.
بپا کردن
بپا کردن. [ب ِ ک َ دَ] (مص مرکب) بپای کردن. بر پا کردن. سر پا نگاه داشتن. بلند کردن. افراختن.
- خیمه بپا کردن.
|| شروع کردن. راه انداختن. قائم ساختن:
این سخن پایان ندارد ای کیا
بحث بازرگان و طوطی کن بپا.
مولوی.
- هنگامه بپا کردن، معرکه راه انداختن.
بپا ایستادن
بپا ایستادن. [ب ِ دَ] (مص مرکب) برخاستن. (آنندراج). به خود برخاستن. || پا گرفتن. || قائم و استوار شدن:
چو شیخ شهر ترا دید در نماز افتاد
دمی اگرچه بپا ایستاد باز افتاد.
غنی.
بپا برخاستن
بپا برخاستن.[ب ِ ب َ ت َ] (مص مرکب) برخاستن. بر پای ایستادن.
- بپا برخاستن برابر کسی، به احترام او قیام کردن:
پیش سائل چه ضرورست بپابرخیزند
از سر مال بتعظیم گدا برخیزند.
صائب.
|| پا گرفتن.
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ عمید
لایق و شایستۀ انجام دادن: خون پیاله خور که حلال است خون او / در کار باده باش که کاریاست کردنی (حافظ: ۹۵۶)،
فرهنگ معین
(بِ) (ص مر.) (عا.) مراقب، نگهبان.
مترادف و متضاد زبان فارسی
نگهبان، مراقب
فارسی به انگلیسی
Minder, Tail, Tender, Watchman
معادل ابجد
303